این گوزن مال همه است!

ربابه میرغیاثی

یک سالِ قبل… خیلی دور نیست، آن روزی که دور یک میز بزرگ در دفتر یک انتشارات نشسته بودیم. علی سیدآبادی بود و بنفشه محمودی و دو نفر دیگر. قرار بود ما هسته‌ی اصلی شکل‌گیری جایزه‌ای باشیم که هنوز سَر و دُم نداشت. ایده‌ی جایزه از گروه داوری فهرست لاک‌پشت پرنده بود؛ یک جایزه‌ی کتاب که پدرها و مادرها و بچه‌ها داور آن باشند. حرف‌ها گفته و پیش‌نهادها ارائه و کارها تقسیم شد؛ یکی فهرست کتاب‌های پیشنهادی برای داوری را جمع‌وجور کند، یکی فراخوان ثبت‌نام برای داوری را بنویسد و… فراخوان که این‌ور آن‌ور منتشر شد، هی منتظر بودیم آدم‌ها ایمیل بفرستند و دلشان بخواهد داور باشند. خبری نشد که نشد. چند روز گذشت تا این‌که عاقبت، سروکله‌ی پدرها و مادرها پیدا شد، یکی‌یکی. بعضی‌ها کتاب‌خوان بودند و لاک‌پشت پرنده را می‌شناختند. برای همین تا فراخوان را دیده بودند، نامه فرستاده و گفته بودند که کتاب‌ها را داوری می‌کنند، پُرعلاقه. بعضی‌ها نمی‌دانم توی چه فکری بودند که نمی‌توانستند تصمیم بگیرند. باید برایشان بیش‌تر حرف می‌زدیم و توضیح می‌دادیم تا قبول کنند. بعضی‌ها هم بودند که با ذوق و شوق می‌گفتند چه فکرِ بکری! چه ایده‌ی خوبی! کتاب‌خوانی خانوادگی! دوتا هندوانه هم می‌گذاشتند زیرِ بغلِ ما و می‌رفتند که ایمیل بفرستند و برای داوری داوطلب شوند، ولی… می‌رفتند که می‌رفتند؛ حاجی‌حاجی مکه! دو سه ماه بعد، دیگر موفق شده بودیم چندتا داور برای جایزه‌مان جور کنیم و و قرارومدار بگذاریم برای خواندن کتاب‌ها. البته از آن داورها چندتایی همراه نبودند و هنوز به مرحله‌ی بعد نرسیده، از داوری انصراف دادند و بی‌خیالِ کتاب‌ها شدند و ما را تنها گذاشتند.
فهرست کتاب‌های پیشنهادی برای داوری را (که شامل کتاب‌های مناسب برای گروه سنی خردسال و کودک بود و از فهرست نهم، دهم، یازدهم و دوازدهم لاک‌پشت پرنده انتخاب شده بود) برای داورها ارسال کردیم و از آن‌ها خواستیم دست‌کم ده عنوان کتاب را انتخاب کرده و بخوانند و بعد، فرم داوری را تکمیل کنند. چند وقتِ بعد، داورها پیغام‌پسغام فرستادند که کتاب‌ها گران است و در کتاب‌فروشی‌های شهر هم نیست. با خودمان گفتیم چه کنیم و چطور چاره کنیم؟ بعد، به فکر افتادیم برای داورهای جایزه بن خرید کتاب جور کنیم تا قیمت کتاب مانع خرید آن نباشد. محمودی نامه نوشت و کفش آهنین به پا کرد و آن‌قدر تا وزارت ارشاد رفت و برگشت تا توانست چندهزار تومان بن کتاب از خانه‌ی کتاب بگیرد. در این مدت، داورها تعدادی از کتاب‌ها را خریده و خوانده بودند. داورهایی هم بودند که دست‌شان به هیچ کتابی نرسیده بود؛ داورهای عزیز و نجیبِ شهرستانی. همگی گلایه داشتند از فقدانِ کتاب‌های کودک و نوجوان در کتاب‌فروشی‌های شهرهای کوچک و بزرگ. حتی داورهای تهرانی هم باید به چندتا کتاب‌فروشی و دفتر انتشارات سر می‌زدند تا می‌توانستند کتاب‌های باید را تهیه کنند. تصمیم گرفتیم خرید کتاب را ساده‌تر و حالِ داورها را خوب کنیم. یکی از آن دو نفرِ جمع اولیه‌ی ما گفت: «این با من!» قرار شد آن نفر کتاب‌ها را جور کند تا داورها بتوانند از فروش‌گاه اینترنتیِ او خرید کنند، بی‌گیر و گرفتاری! چند ماه گذشت و بعد، پیغام رسید که تعداد کتاب‌ها زیاد است و تهیه‌ی آن‌ها سخت و با بن کتاب هم نمی‌شود کتاب خرید! باید پول باشد و فلان و بیسار. ما؟ ما هیچ، ما نگاه! آن نفر کنار کشید و رفت. ما ماندیم و داورهای بی‌کتاب!
چند هفته گذشت و یک روز، با یکی از دوستانم در شهرکتاب هفت‌چنار حرف می‌زدم و گفتم این‌جور شده و یکی ما را قال گذاشته و ما هم داریم بدقول می‌شویم پیش داورها. پرسیدم شما که دست‌تان توی کار است، چاره‌ای پیشنهادی دارید؟ چطوری کتاب‌ها را تهیه کنیم؟ دوستم آستین بالا زد و گفت: «این با من!» و «این با من» واقعیِ واقعی بود. شش روزِ بعد، بسته‌بسته کتاب بود که به نشانی داورها ارسال شد و پیام پشتِ پیام بود که به تلگرام فرستاده می‌شد: «کتاب‌های ما رسید!»
حالا، کتاب‌ها به دست داورها رسیده بود. پدرها و مادرها با بچه‌هایشان داشتند کتاب‌ها را می‌خواندند و فرم‌های داوری را برایمان می‌فرستادند. جایزه داشت جان می‌گرفت و ما داشتیم باور می‌کردیم که کتاب‌خوانیِ خانوادگی ممکن است. برای همین، فکر کردیم دیگر باید به فکر اسم و رسمِ جایزه باشیم. موضوع را با داورهای عزیز در میان گذاشتیم و هر کسی یک نام را پیشنهاد کرد؛ یکی گفت: «تخم‌مرغ طلایی». آن‌یکی گفت: «بادبادک». «خروس قندی»، «یکی بود یکی نبود» و «گنبدکبود» پیشنهادهای بعدی بودند. یکی از بچه‌ها گفت: «نینجا». آن‌یکی‌ها گفتند: «شلمان»، «شهرقصه»، «دلفین»، «شوکا»، «گوزن زرد» و «روباه قرمز». عاقبت، سرِ اسمِ «گوزن زرد» به توافق رسیدیم؛ جانورِ عزیزِ ایرانی که گونه‌ای در حال انقراض است. دامنه‌ی gavaznzard.ir را برای راه‌اندازی سایت خریدیم و صفحه‌ی گوزن زرد را در شبکه‌های اجتماعی ساختیم و شروع کردیم به های‌وهو! اولین جایزه‌ی کتاب کودک و نوجوان به انتخاب پدرها و مادرها و بچه‌ها که می‌خواست شجاع و جسور و صریح باشد. با محمودی فکرهایمان را روی‌هم ریخته و به این نتیجه رسیده بودیم که نرسیده به نیمه‌ی تابستانِ نود و چهار، داوری کتاب‌ها که تمام شد، دامبول‌دیمبولِ جشن را راه بیاندازیم و مراسم اختتامیه و معرفیِ بهترین کتاب‌های سال ازنظر والدین و کودکان و چه‌وچه‌وچه. دست‌کم‌های باید برای برگزاری یک جشن خانوادگی با طعم کتاب درنظر گرفتیم و حساب‌کتاب کردیم و خب، نتیجه با جیبِ خالی ما جور درنمی‌آمد. درست است که دست‌مان به جایی بند نبود، ولی امیدمان هم کم نبود. شاید از خوش‌خیالی‌مان بود که گمان می‌کردیم اگر از گوزن زرد حرف بزنیم و بگوییم این جایزه می‌خواهد پدرها و مادرها را تشویق کند تا با بچه‌ها کتاب بخوانند و کتاب‌های خوب را به دست همه‌ی بچه‌های ایران برساند، کلی دست پیدا می‌شود به دست‌گیری! مگر نه این‌که در جمع‌های حضوری و مجازی مُدام حرف و بحثِ ملت را می‌خواندیم و می‌شنیدیم که همگی داعیه‌ی فرهنگ دارند و دغدغه‌ی کتاب‌خوانی و هزارو‌یک‌ هشدار درباره‌ی انقراض نسلِ کتاب‌خوانِ جامعه! ما حرف‌ها را باور کرده بودیم و هی به این در و آن در می‌زدیم، ولی جوابی نمی‌گرفتیم. دست‌آخر، فقط دو رفیق به کمک آمدند؛ فؤاد صادقیان و مهدی پروین. چهارتایی برای روبه‌راه کردنِ سایت، به‌روز کردن صفحه‌ی گوزن زرد در شبکه‌های اجتماعی، طراحی لوگو و نشان و… تلاش کردیم و از دوست‌ها و آشناها کمک گرفتیم. هم‌زمان به دنبال کسی، جایی، شرکتی بودیم که پشیبانِ مالی گوزن زرد باشد؛ هی نامه و ایمیل بفرست، تلفن بزن و پیغام بگذار و عاقبت، پروین بود که توانست شرکت تولیدی شیوا (شیبا) را توجیه و راضی کند تا بخشی از هزینه‌های برگزاری مراسم اختتامیه را تقبل کرده و پرداخت کند. فقط مانده بود سالن اجتماعات مناسبی را پیدا کنیم تا محل برگزاری جشن باشد که این یکی هم اصلاً کار ساده‌ای نبود وقتی ما چهار نفر کیلومترها از هم فاصله داشتیم؛ دو نفر در یزد و دو نفر در تهران. خیال می‌کردیم خیلی از نهادها و اداره‌های دولتی راضی می‌شوند مثلِ ما از سرِ علاقه به کتاب و کتاب‌خوانی برای گوزن زرد وقت بگذارند و هزینه کنند و یا دست‌کم اجازه بدهند مراسم اختتامیه در سالن اجتماعاتِ اداره‌شان برگزار شود، ولی زهی خیالِ باطل! باید سالن را اجاره می‌کردیم و مبلغ اجاره آن‌قدر زیاد بود که حسابی نگران‌مان کند. دست‌آخر، علی سیدآبادی پیشنهاد کرد جشن را در انجمن نویسندگان کودک و نوجوان برگزار کنیم؛ ساده و خودمانی. ما؟ موافق بودیم. هیئت مدیره‌ی انجمن هم موافقت کرد و دست‌مان را گرفت تا روز پنج‌شنبه، شانزدهم مهرماه، اولین روز هفته‌ی ملی کودک.
مکان برگزاری مراسم پایانی اولین دوره‌ی جایزه‌ی ادبی گوزن زرد یک سالن ساده‌ی ساده‌ی بود؛ صندلی‌های تاشوِ قرمز، بدون سبدهای گل و قرتی‌بازی‌های معمولِ جایزه‌های ادبی. نشان‌های گوزن زرد را (که حمید کریمی‌پور ساخته بود) روی میز گرد و کوچکی گذاشته بودیم که محمودی از خانه آورده بود. مجری مراسم مهسا ملک‌مرزبان (مترجم و مجری تلویزیون) بود. فریدون عموزاده خلیلی و علی سیدآبادی هم پذیرفته بودند چند دقیقه‌ای برای حضار صحبت کنند؛ حضارِ نازنین! پدرها و مادرها و بچه‌های جان! طاهره ایبد پیشنهاد داستان‌خوانی را قبول کرده بود و قبل از ساعت سه‌ونیم بعدازظهرِ آن روز در کنار ما بود. حضور نویسنده‌ها و مترجم‌های ادبیات کودک و نوجوان دل‌مان را گرم کرده بود و خوش بودیم از حضورِ والدین و کودکان و درست است که جشنِ گوزن زرد باشکوه و عظیم نبود، ولی صمیمی بود و دوست‌داشتنی. خانم ملک‌مرزبان اسامی کتاب‌های برتر ازنظر پدرها و مادرها و بچه‌ها را می‌خواند و آقای عموزاده و آقای سیدآبادی با چهارتا از داورهای کوچک گوزن زرد، پانته‌آ و روشنا و هما و نگار، جوایز را اهدا می‌کردند. در گروه تألیف، از محمدهادی محمدی برای کتاب چه‌وچه‌وچه یک بچه؛ از علی احمدی برای کتاب وقتی بابام کوچک بود؛ از حدیث لزرغلامی برای کتاب‌های دوستت دارم و روبی تقدیر شد و داورهای کوچکِ ما نشان گوزن زرد برای بهترین کتاب تألیفیِ سال ۹۲ را به دست‌های محمدهادی محمدی سپردند که برایشان کتاب‌های آواورزی با سی‌بی‌لک و الفباورزی با کاکاکلاغه را نوشته بود. در گروه ترجمه، از سیدمهدی میراسماعیلی برای کتاب روزی که مخصوص آقا قورباغه بود؛ از محبوبه نجف‌خانی برای کتاب‌های سار کوچولو نمی‌تواند پرواز کند و شیر کتابخانه؛ از مریم رزاقی برای کتاب هدیه‌ای برای مامان‌بزرگ تقدیر شد و نشان گوزن زرد برای بهترین کتاب ترجمه‌ی سال ۹۲ به محبوبه نجف‌خانی اهدا شد که بچه‌های ایرانی را با فلیکس و کتاب‌ها و ماجراهایش آشنا کرده بود.
خلاصه، غروبِ آن پنج‌شنبه، ختمِ خوبِ اولین دوره‌ی اهدای نشان گوزن زرد به بهترین کتاب سال کودک و نوجوان به انتخابِ بچه‌ها و مادرها و پدرها بود و خاطره‌ای خوش که به‌نظر ما چهار نفر می‌ارزید به یک سال زحمتِ بی‌مُزد! و غصه‌مان فقط جای خالیِ داورهایی بود که در شهرستان زندگی می‌کردند و نتوانسته بودند از بندرعباس و مریوان، مشهد و اصفهان، یزد و همدان به تهران بیایند.

این یادداشت در شماره‌ی اول ماهنامه‌ی پرنده‌ی آبی منتشر شده است.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *